این پست رو به افتخار یه دختر خانم که از شب قدر به بعد ، چادرش رو دائمی سر میکنه و با آرامش توی جامعه  قدم میزنه گذاشتم .

     

    خطاب به خودش : چادرت رو محکم بچسب  چون با این کارت  عفت و حیای خودت رو  حفظ میکنی  ...... نگران هیچ چیز نباش و به حرف مردم راجع به چادرت ، اهمیت نده ...

 

به امید با حجاب شدن دختران و با عفت شدن پسران . . .


به نام خداوند بخشنده ی مهربان

 
 چشمانت را برهم می گذاری ،نسیم خنک بهاری لطافت شگفتی را میهمان آغوشت می کند . از خانه بیرون می آیی لحظه ای درنگ واما ... ناگاه چشمی آلوده تیرگی نگاهش رابرچهره ات می کوبد به خودت می نگری ، شرم سرتاپای وجودت رادرمی نوردد . برمی گردی خانه، لحظاتی می گذرد به ساعت نگاهی می اندازی دوباره سمت در می روی آستینت به دستگیره گیر می کند .دستت رابه طرف خودت می کشی که ناگاه نگاهت میهمان آیینه می شود ،برای لحظه ای قامتت درآیینه  میهمان مردمک چشمانت می شود .


فکری به سرت که نه ، به قلبت سرک می کشد .چادر مادر رابرمی داری . چادر را سرت می کنی این بارخودت سراغ آیینه می روی ، بی اختیار لبخند برلبانت می نشیند .

جایی درانتهای قلبت می خواهی متفاوت باشی . هیچ کس از تو نخواسته اینگونه باشی . این انتخاب خود توست . با چادر می روی بیرون. چند قدمی راه می روی احساس عجیبی داری .

 سوارتاکسی می شوی . پسرجوانی که کنارت نشسته خودش را جمع می کند و نگاهش را به بیرون می دوزد . احساس قدرت می کنی . ازتاکسی که پیاده می شوی می روی پاساژ همیشگی کفشی انتخاب می کنی ، رفتار دیگران رازیر نظر داری اما هیچ کس حواسش به تو نیست .از پاساژ می آیی بیرون که دوستت رامی بینی هنوز به خودت نیامده ای که جلو می آید و سلام می کند . پاسخ سلامش رامی دهی دلت شور می زند که چه می گوید . اما او درمقابل نگاه نگرانت لبخند می زند ومی گوید : مبارکه  ! ! !

       

 خودت را به آن راه می زنی و می گویی : چی ؟ بامهربانی  دستی بر چادرت می کشد .خیالت راحت می شود . می روید بستنی بخورید . روی میز و صندلی کناری زن و مرد جوانی نشسته اند . مرد به همسرش می گوید : ببین این خانم هم حجاب پوشیده می بینی  راحته . زن نگاهی به چهره ات می اندازد و زیر لب می گوید: چقدر هم با کلاسه !  اعتماد به نفست گل می کند .کمی بعد ازدوستت خداحافظی می کنی و میروی کتاب فروشی کتابی انتخاب می کنی موقع حساب کردن ،فروشنده نگاهی به ظاهرت می اندازد و کتابی به اسم لهوف به تو معرفی می کند هر دو کتاب را میخری.

در راه بازگشت در مترو کتاب لهوف را باز می کنی و شروع می کنی به خواندن . کتاب جالبی ست نگارش زیبایی دارد جمله هایش جذبت می کنند طوریکه دوست نداری از خواندنش دست برداری . یک لحظه سرت رابلند می کنی ، نگاهت درنگاه خانم محجبه ای که مقابلت ایستاده می افتد مهربانانه درنگاهت لبخند می زند . . . احساس خوبی می کنی

ناگاه صدایی توجه ات راجلب می کند .برمی گردی دخترنوجوانی تو را با دست نشان می دهد و به مادرش می گوید : مامان دیدی گفتم با چادر هم می شه رفت مدرسه ! ببین این دختره هم چادر پوشیده تو مترو ! برایت جالب است آدم های اطرافت چقدر باورت کرده اند.


 وقتی می رسی خانه کلید می اندازی و در را باز می کنی .پدرت باتعجب نگاهت می کند . امروز گویی مهربان تر شدی بالبخند به او سلام می کنی و داخل می شوی . در طول روز پدر و مادرت پچ پچ می کنند . فردا صبح وقتی آماده می شوی بروی مدرسه ،کادویی را روی میز صبحانه می بینی .جلو  می روی رویش نوشته: برای تو دختر عزیزم . بازش می کنی . یک چادر مشکی ست ! ! !  




به نقل از وبلاگ : حجاب ایرانی


موضوعات مرتبط: قطعات ادبی و اشعار حجاب، داستان با حجاب شدن
برچسب‌ها: حجاب, حیا, خانواده, چادر, دختر